با آنکه دلم شکست و اشکم روانه شد اما لذت بردم ،متن زيبايي بود
آن روز تلخ يادم مياد مادر شوهرم سرما خورده بود اصرار داشت بعدازظهر به بيمارستان افشار بره ولي من گفتم همين حالا بريم يعني صبح و اي کاش نمي رفتم و نميديدم ويا اصلا آن اتفاق نمي افتاد
روحاني معظم آقاي ابوالقاسمي رو همراه بانوي محترمه اش در پتو پيچيده و به اورژانس اورده بودند و همراه با چندين جفت چشم نگران ومنتظر
دکتر که خود جاماندهاي از کاروان بهشتيان بود و بروي ويلچر نشسته بود گاهي به سمت او مي رفت و گاهي به سمت بانو
و جواناني را ديدم مضطرب که با پاي برهنه و موي ژوليده و نگاهي مضطرب منتظرانه چشم به دهان دکتر دوخته بودند
کار از کار گذشته بود
مادر شوهرم نگران حالشان بود و من در حالي که سعي ميکردم اشکي را که از چشمم بروي گونه هايم ميغلطيد را پنهان کنم؛ گفتم الحمدالله حالشان خوب شد
خوب هم شد چگونه ميتوان عاشقانه دست در دست يار به سمت دوست پرواز کرد و خوب نبود
آري خوب بود اما براي آنها نه براي ما و جمعيتي که پشت در منتظر بودند
وصداي شکستن بعض هاي در گلوي يکي يکي به گوش مي رسيد
هيچ وقت اين صحنه از يادم نمي رود
مادري با ايمان و صبور نگران و اميدوار به اشتباه بودن خبري که شنيده بود وارد بيمارستان شد و من آرام رفتم تا صداي شکستني ديگر را نشنوم
وقتي اين مطلب را ميخوانم روز ميلاد بانوي دو عالم است اميدوارم معلمتان در بهشت دست در دست بانوي مهربانش به شادباش اين روز بزرگ به محضر رفيع پيامبر و مرضيه طاهره و فرزند پاکش مهدي (عج) نائل آيند
ان شاءالله