سلام مطلب عارفانه قشنگيه درک اين مسائل برا بعضيا قابل هضم نيست کاش خلوت وتنهايمان را ازما نگيرن.
اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم
قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم
چنانت دوست ميدارم که گر روزي فراق افتد
تو صبر از من تواني کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار ميگويد که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره ديده ميافتد بر آن بالاي فتانم
تو را در بوستان بايد که پيش سرو بنشيني
و گر نه باغبان گويد که ديگر سرو ننشانم
رفيقانم سفر کردند هر ياري به اقصايي
به دريايي درافتادم که پايانش نميبينم
فراقم سخت ميآيد وليکن صبر ميبايد
مپرسم دوش چون بودي به تاريکي و تنهايي
شبان آهسته مينالم مگر دردم نهان ماند
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت